برای خاطر محبوبم

چند جرعه عشق با طعم "یا زهرا"...

برای خاطر محبوبم

چند جرعه عشق با طعم "یا زهرا"...

این روزها میخانه که پیدا نمیشود
کافه زده ام
کافه عاشقی،
برای خاطر محبوبم.
فقط نکته ای هست؛
و آن این است که...
اینجا هیچ شرابی نداریم که طمعش "یا زهرا" نباشد...
و هیچ جرعه ای نمی نوشیم که با "یا زهرا" همراه نیست...
همین...!

آخرين جرعه ها

سلام

من عروج هستم. بیست و چند سالی می شود که اکسیژن هوا را می بلعم و برای درختان غذا می سازم.

با موهای صورتم، مراقبش هستم، می گویند: آفتاب پوست صورت را اذیت میکند.

چشمانم بخاطر دو قطعه شیشه ای که جلوییشان هست، محفوظند

موهای خرمایی ام هوایی نمی مانند، دو دسته مساوی هم نمی شوند، لم دادن را ترجیح می دهند.

وقتی در خانه مان بسته شود، فتح باب را با رد شدن از لای نرده ها شروع می کنم.

شبیه به آدمهای لات و چاقو کش نیستم، معمولیِ معمولی هم همین طور، اما ورزشکاران را دوست دارم.

سرایم را ایران قرار دادم، می خواهم تا ثریا ساری باشم.

با کبوترِ tashahadat@yahoo.com نامه هایم را می فرستم.

چند صباحی کتب معارف اسلامی را ورق میزدم. لیک زمانه در فراز و نشیب های زندگی، بندگی را تلقینم کرد. حالا مصمم در هدف شدم، که در عصر ارتباطات، فناوری را با اطلاعات بخوانم. دیروز محصل مدرسه ای بزرگسال بودم، و چند وقتی می شود دست کریم ها مرا به حریم خودشان مستقر نمود و امروز در مملکت احادیث مشغول علم حصولی هستم که شاید آینده ای، قابل استفاده این انقلاب ناب شوم.

در حال حاضر جعبه هوشمندی را میگیرم و با استفاده از موش سیاه چشم قرمز دربندش، نقاشی های گرافیکی ترسیم می کنم. (خدا را شکر که روزی ام را "خودش" می دهد!)

الحمدلله مرا هم بین اهل بکاء راه میدهند و می گذارند برایشان چند قطره، آب شوم. یا نفسی مهموم بازدم کنم.

حقیقت داستانم این است که؛ در پناه خدا، زیر درخت ولایت، خوابیده بودم، که سیب هدایت توی سرم خورد. حالا که بیدارم، می بینم خواب کار دستم داده و خیلی از قافله دور ماندم، دارم تلاش میکنم که به قافله برسم، به شهدا.

برای همین هست که به قرآن و نهج البلاغه محتاجم و بهشان ایمانی ام.

نان خریدن را دوست ندارم. اما نان خوردن را چرا!. همچنین نان در آوردن را. توفیق هم می خواهد.

اصولا"، گرایش خاصی به اینطرف و آنطرف ندارم، به إهدنا الصراط المستقیم اقتدا کردم. اینگونه که کعبه را سنگ نشان میدانم و راه را تاریک و طولانی. با ستاره ها راه را پیدا می کنم. شب و روزم را با مهتاب و آفتاب می گذرانم. (هر چند آسمان ابریست)

جنب و جوش های روزمره ام را جمع می کردم، می بردم شان محل تمرین رزمی کاران می ریختم (رزم آوران، کیک بوکسرها، دفاع شخصی کاران، جودوکاران و...). این روزها، می دهمشان به ووشوکاران. البته جزوه هایی را که این همه سال در باشگاه ها، اساتید می گفتند و در ذهنم می نوشتم را با هنرجوها درمیان میگذارم.

سعی بر این دارم خوب زندگی کنم نه خوش.

با همه آشنا هستم اما غریبه ها را نمی شناسم.

سینه ام/ آنچنان/ رنگ/ آرامش/ دارد/که/ وصفش را/ سخت/ ترین/ تشریح/ دنیای/ انسان/ رمزآلود/ می دانم

همه را دوست دارم، بهشان ابراز علاقه و محبت دارم، ولی به خدای خودم می گویم: "اما تو چیز دیگری".

نکات ناب کوتاه مؤثر را از یک ساعت سخنرانی پر فراز و نشیب، بیشتر قبول دارم.

و حالا اینجا آمده ام که بروم... می خواهم سکوی پرتابم، "برای خاطر محبوبم" باشد.

والسلام